به تازگی مشغول خواندن کتاب بیاندیشید و ثروتمند شوید شده ام. برای یادگیری بیشتر خودم و کمک به دوستانی که امکان و توانایی خواندن این کتاب را نداشته اند، تصمیم گرفته ام که هر فصلی را که می خوانم به صورت خلاصه به این پست اضافه کنم. این کار برای من که خیلی مفید هست امیدوارم برای شما هم مفید باشه.
فصل ۱ : اندیشه ثروتمند است
شریک ادیسون
در بخش ابتدایی این فصل ابتدا به داستان زندگی مردی پرداخته می شود که آرزو داشت شریک ادیسون شود ولی برای این کار حتی پول تهیه بلیت برای رفتن پیش ادیسون رو هم نداشت. ولی خیلی مصمم بود و در آخر پیش ادیسون رفت و ادیسون که این حجم از اشتیاق رو در “ادوین بارنس” دید او را استخدام کرد البته با حقوق اندکی. این جوان به کار در کارخانه ادیسون مشغول شد ولی هدف و رویایش را فراموش نکرد.
چند سال بعد بود که ادیسون دستگاه “ماشین دیکته ادیسون” را اختراع کرد، اکثر افراد مخالف این دستگاه بودند و کسی علاقه ایی به آن نشان نداد ولی ادوین بارنس فرصت را مناسب دید و مسئولیت فروش دستگاه را به عهده گرفت و توانست آن را بفروشد. ادیسون نیز تحت تاثیر قرار گرفت و انحصار فروش آن دستگاه را به بارنس داد و پس از مدتی، بارنس به یکی از ثروتمندترین افراد زمانه خود تبدیل شد و همچنین شریک ادیسون هم شد.
فاصله ۹۰ سانتی متری تا طلا
در بخش بعدی به ماجرای آقای داربی پرداخته می شود که به جستجوی طلا پرداخت و یک معدن طلا هم پیدا کرد و شروع کرد به حفاری، تا مدتی میزان خوبی حفاری کرد ولی بعد از مدتی دیگر طلایی نیافت و مانند یک شکست خورده وسایل حفاری اش را فروخت و رفت. اما نفر بعدی که به آن مکان آمد پس از مشاوره با متخصصان متوجه شد که اگر آقای داربی فقط ۹۰ سانتیمتر دیگر حفاری میکرد، به منبع بزرگی از طلا می رسید.
آقای داربی از این موضوع آگاه شد ولی بجای ناراحتی و افسوس خوردن، از این شکست درس گرفت که هیچ وقت زود نا امید نشود. او شروع به فروش بیمه نامه کرد و توانست سالیانه یک میلیون دلار بیمه بفروشد و از این راه به یکی از ثروتمندترین افراد تبدیل شود.
درس ۵۰ سنتی از مداومت
دختربچه ایی محلی به پیش عموی آقای داربی آمد و به اون گفت مادرم ۵۰ سنت لازم دارد، ۵۰ سنت به ما قرض دهید. اما پیرمرد با عصبانیت گفت از اینجا برو و خبری از پول نیست و دخترک گفت چشم آقا ولی سر جای خود نشست. بعد از مدتی پیرمرد دید که دخترک هنوز آنجاست به او گفت سریعا برو که دخترک گفت چشم آقا ولی باز نشست. دست آخر پیرمرد ترکه چوبی برداشت و دخترک را تهدید کرد و دخترک گفت که من ۵۰ سنت را می خواهم و مادرم به آن نیاز دارد. در کمال تعجب پیرمرد پول را به دخترک داد و دخترک با مداومت خود یک پیرمرد یک دنده را شکست داد.
موفقیت از آن کسانیست که ذهنیت موفق دارند
شکست از آن کسانیست که بی تفاوت اجازه می دهند ذهنیت شکست در آنها نفوذ کند
فصل ۲: اشتیاق نقطه شروع همه موفقیت ها
خراب کردن پل های پشت سر
ادوین بارنس که با هدف شراکت با ادیسون راهی شهر و شرکت ادیسون شد، به چیزی جز موفقیت در هدفش فکر نمی کرد به راه برگشت یا پلن B نبود. اون همه پل های پشت سر خود را خراب کرد که چرا که به رسیدن به هدفش ایمان داشت.
در گذشته ها جنگی بزرگ راه افتاده بود، یک طرف جنگ تعداد سربازان بسیار زیادی داشت و طرف مقابل تعداد سربازان به نسبت کمتری داشت. اما فرمانده لشکر کم تعدادتر در پیروزی خودش شک نداشت. پس از آنکه با کشتی به سرزمین دشمنانشون حمله کردند، فرمانده دستور داد کشتی ها را بسوزانید و به سربازان اعلام کرد که حتما باید پیروز شوید چرا که راه برگشت و فراری وجود ندارد و در نهایت آنها پیروز جنگ شدند.
هرکس که طالب پیروزی است باید کشتی ها و پل های پشت سرش را در آتش بسوزاند و راه های عقب نشینی را بر خود ببندد.
فرمول ناپلئون هیل برای تبدیل اشتیاق به طلا
۱- مبلغ مورد نیاز خود را دقیقا مشخص سازید. (گفتن اینکه من پول میخواهم کافی نیست و باید رقم آن مشخص باشد.)
۲- مشخص کنید که برای رسیدن به این پول چه مبلغی سرمایه گذاری می کنید. (برای رسیدن به هرچیزی باید چیزی را از دست داد.)
۳- تاریخ مشخصی برای رسیدن به این هدف در نظر بگیرید.
۴- برای اجرای برنامه خود، برنامه ایی قطعی بریزید و بی درنگ دست به کار شوید. (باید بی درنگ این برنامه را به مرحله اجرا بگذارید.)
۵- رقم پول مورد نیاز را بنویسید، زمان دستیابی به آن را مشخص کنید، درباره ازخودگذشتگی خود تصمیم بگیرید و سپس برنامه ایی که برنامه را به اجرا بگذارید.
۶- یادداشت خود را با صدای بلند، روزی دوبار قبل از خواب و صبح ها بعد از خواب بخوانید و در حال خواندن ببینید و باور کنید که صاحب این پول هستید.
به دیگران توجه نکنید
ما که در مسابقه کسب سرمایه شرکت کرده ایم باید بدانیم که دنیای امروز به شدت در حال تغییر و پیشرفت و در هر کاری باید به دنبال ایده ها و روش های جدید و مبتکرانه بود ولی فراموش نکنید یک چیز هنوز ثابت هست و آن هم داشتن هدف مشخص و قطعی است. باید این هدف را خواست و آن را به میلی وسواس گونه تبدیل کرد.
در هر کاری که میخواهید انجام دهید، به آن باور کنید و درنگ نکنید و حرف های دیگران را در مورد عملی نبودن هدف تان مدنظر قرار ندهید، چرا که آنها از هدف و شرایط شما اطلاعی ندارند و صرفا باعث ایجاد شک در شما می شوند. فراموش نکنید که ادیسون برای ساختن لامپ بیش از ۱۰۰۰ بار شکست خورد و اطرافیان اون هرگز فکر نمیکردند که او به هدفش برسد.
یا مثلا مارکونی که هدفش ساخت ارتباط رادیویی و بی سیم و در آخر هم به هدفش رسید، مدام توسط دوستان خود سرکوفت میخورد در حدی که دوستانش او را به تیمارستان منتقل کردند چرا که مارکونی میخواست اطلاعات را بدون سیم جابجا کند فکر میکردن او دیوانه است.
هر شکست با خود بذرهای موفقیت و پیروزی را می آورد.
پسر ناشنوای ناپلئون هیل
پسر ناپلئون هیل هنگام تولد مشکل شنوایی داشت و لاله های گوشش مشکل داشت. اما ناپلئون به جای ناراحتی و افسوس خوردن تصمیم گرفت این ذهنیت که پسرش توانایی شنیدن و حرف زدن را خواهد داشت در او ایجاد کند. او متوجه شد که وقتی دهانش را بر روی گوش پسرش میگذارد و حرف میزند، پسرش حرف های او را متوجه می شود و از آن به بعد او برای پسرش داستان های با ذهینت مثبت تعریف میکرد و مدام به پسرش میگفت که این معلولیت نه تنها مانع پیشرفت پسرش نمیشود بلکه باعث پیشرفت او هم خواهد شد.
سالیان سال گذشت، پسرک که مشکل شنوایی داشت با تمام مشکلاتش، درسش را خواند و دانشگاه هم رفت و در یکی از شب های خوابگاه یک سمعکی برای او فرستاده شده بود و در کمال تعجب این سمعک کاملا شنوایی او را برگرداند.
از آن پس آن پسر تصمیم گرفت شروع به فروش سمعک کند تا دیگر ناشنوایان هم از این دستگاه بتوانند استفاده کند و در عین ناباوری، نقطه ضعف آن پسرک تبدیل به نقطه قوت او در ادامه زندگی اش شد و همه اینها مدیون ذهینت مثبتی بود که ناپلئون در فرزندش ایجاد کرد.
فصل ۳ : ایمان
محدودیت ذهن ما همان محدودیتی است که ما برای آن در نظر میگیریم. فقر و تنعم، هر دو نشات گرفته از ذهن ما هستند.
ایمان مهم ترین عنصر ذهن است. ایمان و عشق و میل جنسی از جمله نیرومندترین احساسات ما هستند که وقتی این سه در هم می آمیزند، بر اندیشه انسان آنچنان تاثیری می گذارد که ذهن نیمه هوشیار انسان را متحول می سازد و در نهایت به فراست نامحدود منتهی شوند.